کد خبر: ۴۸۹
۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

عکاس شیر سنگی

یک روز یک نفر گریه‌کنان به مغازه آمد و گفت پدرم مرده و از او هیچ عکسی به یادگار نداریم، بیاید از او عکس بگیرید تا چهره‌اش برایمان بماند. یکی از عکاسان به نام حسین می‌رود تا از متوفی در غسالخانه عکس بگیرد، او که تاکنون مرده ندیده بود، کمی عقب می‌رود تا عکس بگیرد، اما ناگهان می‌ترسد و فرار می‌کند. دوباره به مغازه آمد و گفت او که ترسید و فرار کرد یک نفر بیاید و عکس بگیرد، من رفتم و از صورت پدرشان عکس گرفتم.

مغازه عکاسی پدرش دور حرم، در قسمت جنوبی فلکه حضرت بود. ساعت12 که از مدرسه تعطیل می‌شد دوان دوان خودش را به مغازه پدر می‌رساند و کارش را شروع می‌کرد، پدر عکس‌هایی را که کار کرده بود به او می‌داد و می‌گفت این‌ها را خشک کن، این عکس‌ها را رنگ‌کن و کلی‌کار دیگر که باید با دقت و سریع انجام می‌داد. اوکه ظهر از مدرسه مستقیم به سرکار پدرش می‌رفت تا به خودش می‌آمد ساعت یک‌ربع به2 بود و باید خودش را به مدرسه می‌رساند. ساعت4 هم که تعطیل می‌شد همین مسیر را دوباره برمی‌گشت و به مغازه پدرش می‌آمد، ساعت4زمانی بود که پدر کم‌کم مغازه را می‌بست و به او می‌گفت بساط کار را جمع کن، ‌او هم‌کل وسایل را جمع می‌کرد و در انبار مغازه می‌گذاشت و به همراه پدر به خانه‌شان در کوچه ترک‌ها برمی‌گشت. این‌ها را «حمید عربلین» از روزهای اولی که وارد مغازه عکاسی پدر می‌شود برایمان تعریف می‌کند. او متولد 1325 است و از 10سالگی دوربین را لمس کرده و تاکنون که 74سال از عمرش می‌گذرد، همچنان دوربین به دست است.

عربلین حکایت ورودش به این عرصه را این‌گونه تعریف می‌کند؛ پدربزرگش نقاش صحن و سرای حرم مطهر رضوی بوده است و پدرش نیز علاقه‌مند به هنر عکاسی. شغل‌های آبا و اجدادی‌اش نشان می‌دهد ریشه‌های هنری در خانواده عربلین از گذشته وجود داشته است. پدرش برای آموختن عکاسی سراغ استاد محمدی می‌رود که عکاس حرفه‌ای در عبدالعظیم تهران بود و از او درخواست می‌کند تا زیر و بم هنر عکاسی را به وی بیاموزد. محمدی هم به شرط اینکه پدربزرگش پرده‌ای از حرم و بارگاه حضرت رضا(ع) را برایش نقاشی کند، این هنر را به او آموزش می‌دهد. پدرش پس از طی دوره‌ای یک‌ماهه نزد محمدی، از سال 1319 تا 1353به‌طور حرفه‌ای در سبک عکاسی فوری مشغول به کار می‌شود. این قرابت پدر با هنر عکاسی باعث می‌شود تا «حمید عربلین» نیز با عشق به هنر عکاسی و دوربین بزرگ شود و راه پدر را به‌طور حرفه‌ای‌تر دنبال کند.

 

شغل پدر میراث پسر

«آن زمان پسرها شغل پدر را ادامه می‌دادند. یک مکانیک، نجار یا بنا را که می‌دیدید تعدادی شاگرد داشت که بیشتر آن‌ها پسرانش بودند. بیشتر فرزندان کنار دست پدرانشان کار می‌کردند. من هم مانند دیگران، ابتدا به مغازه پدر رفتم و در کنارش کار را یاد گرفتم، اگر درست به‌خاطر داشته باشم، سال 1335 بین ساعات مدرسه به آنجا می‌رفتم، اما سال1337 دیگر مدرسه نرفتم و کنار دست پدر مشغول به کار شدم. تا قبل از سال 1340شاید تعداد عکاسان مشهدی به50نفر هم نمی‌رسید، آن زمان عکاسی فوری و غیرفوری بود.

جالب است بدانید تابلوی مغازه‌های غیرفوری را با نام الکتریکی می‌نوشتند، به طور مثال می‌گفتند؛ عکاسی الکتریکی همایون. پدرم نه تنها به من، بلکه به علاقه‌مندان بسیاری این فن و هنر را آموخت. پدرم با دوربین‌های فوری کار می‌کرد. هر چند وقت یک‌بار او در خانه به سفارش عکاسان دوربین می‌ساخت، دوربین‌هایی با دقت و ظرافت زیاد که به نظر من منحصر به فرد بود. این دوربین‌ها دارای بیس کاغذی و چاپشان به‌صورت نگاتیو پوزیتیو بود، یعنی بعد از اینکه عکس می‌گرفتیم، فیلم کاغذی را دوباره جلوی دوربین قرار داده و دوباره عکس تهیه می‌کردند که این بار نگاتیو به پوزیتیو تبدیل می‌شد.»

علاقه عربلین اجازه نداد او خودش را به همان عکاسی فوری محدود کند، برای همین حدود سال 1341 از پدر جدا شد و رشته کاری‌اش را عوض کرد و از عکاسی فوری و زیارتی دست برداشته و در عالم آماتوری مشغول به کار در عکاسی برقی و غیرفوری شد. او می‌گوید: «آن زمان با دوربین‌های 120 مانند زایس و رولی ،کورد و رولی فلکس که فیلم‌هایی در قطع 120داشتند شروع به کار کردم تا سال 1348 که دوربین‌های پولاروید به بازار آمد و همه جا رایج شد، سیاه و سفید و رنگی بودند. با آمدن دوربین‌های جدید علاقه‌ام به عکاسی بیشتر از قبل ‌شد. مدتی عکاسی مستند کردم و مدتی هم عکاسی آتلیه‌ای تازه متوجه شدم با نور چه‌کارهایی می‌توان انجام داد. نور در دست عکاس مانند خمیر در دست کوزه‌گر و مجسمه‌ساز است.»

 

اولین خاطره عکاسی

«آن زمان سربازها زیاد عکس می‌گرفتند. تنها در مغازه بودم سربازی آمد عکس بگیرد، رو به من کرد و گفت «عکس می‌گیری»، گفتم «بله.» با همان جسته کوچکم دوربین را به سختی کشیدم و تنظیم کردم و از آن سرباز عکس گرفتم، بعد هم پول را گرفتم و خیلی جدی به او گفتم برو بعدا بیا، آن زمان شش تا عکس شش قران می‌شد. او که باورش نشده بود من عکس گرفته باشم یکسره به مغازه سر می‌زد، من هم خودم را قایم کردم تا پدرم بیاید وقتی آمد، ماجرا را برایش تعریف کردم، او هم خندید و چیزی به من نگفت. وقتی سرباز برای گرفتن عکس‌هایش آمد، پدرم گفت سرکار چرا تکان خوردی چشمت بسته شده دوباره بنشین عکس بگیرم و به این بهانه دوباره از او عکس گرفت.»

 

مرور خاطرات و یاد مادر

مرور خاطرات او را به دوران کودکی‌اش می‌برد؛ پیرمرد جدی و آرام، ناگهان بغض می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند نفهمیدیم چه شد که او تا این اندازه منقلب شد. به احترام سکوت او ما هم ساکت شدیم و چیزی نگفتیم، پس از بالا و پایین کردن خاطرات در ذهنش، سکوت را شکست و از دوران ابتدایی و محبت‌های مادرش برایمان گفت. او روزهایی را به‌خاطر آورد که دیرش شده بود و بدون صبحانه به مدرسه می‌رفت، زنگ تفریح گرسنه از کلاس بیرون می‌آمد و مادرش را در حیاط مدرسه می‌دید که صبحانه برایش می‌آورد. بغضش را فرو خورد و آهی کشید، آهی که به سراغ همه ما می‌آید و قدر بودنش را نمی‌دانیم.

عربلین از سختی‌های مادرش گفت، سختی‌هایی که تمام مادران آن روزها با آن روبه‌رو بودند و به عشق خانواده هیچ‌گاه به عنوان کار سخت به آن نگاه نمی‌کردند. او ادامه می‌دهد «خدا رحمت کند مادرم را خیلی برای ما زحمت کشید 5پسر و یک خواهر، خیلی شیطنت می‌کردیم. او پای تشت لباس می‌شست، زمستان آب یخ زده حوض را می‌شکست و آب برمی‌داشت. پاییز زغال‌ها را درآب حوض می‌شستند بعد می‌گذاشتند خشک بشود، زغال‌ها را الک می‌کردند، خاکش را می‌گرفتند و مثل توپ درست می‌کرد، در فصل پاییز در مقابل آفتاب آن‌ها را خشک می‌کردیم و در زمستان زغال‌ها را در منقل کرسی می‌انداختیم.»

 

مکتب عمه خانم

نمی‌شود متولد دهه 20باشید و مکتب نرفته یا چیزی از آن نشنیده باشید. عربلین هم مانند بسیاری از هم‌سن و سالانش دو سال در همان کوچه ترک‌ها مکتب رفته است. او از خاطرات آن روزها این‌چنین تعریف می‌کند: «عمه‌خانم (کسی که در مکتب‌خانه درس می‌داد) می‌گفت آن‌هایی ‌که درس‌هایشان ‌را آماده ‌نکرده‌اند در سیاه چاه می‌اندازم. بعد هم بچه‌ها را با چوب دستی کوچکی که در دست داشت تنبیه می‌کرد.» این قسمت از خاطرات لبخند به لبش می‌آورد و سری تکان می‌دهد و از سادگی کودکان آن زمان می‌گوید که هر چه بزرگ‌ترها می‌گفتند باور می‌کردند. بعد تعریف می‌کند: «وقتی می‌خواستیم به خانه برویم با یک انگشت‌دانه کف دستمان را فشارمی‌داد و می‌گفت اگر رد این انگشت‌دانه پاک‌شود معلوم می‌شود که هم مادرتان را اذیت‌کرده‌اید و هم قرآن نخوانده‌اید ما ‌که نمی‌دانستیم چرا رد آن پاک می‌شود، ‌گریه‌کنان به خانه می‌آمدیم و به مادرمان می‌گفتیم چیزی نگو که این رد انگشت‌دانه پاک نشود، اما هر کار می‌کردیم پاک می‌شد، مگر شما می‌توانید از این حرف‌ها به کودکان امروزی بزنید بلافاصله جواب منطقی به شما خواهند داد.»

 

عکس از متوفی

«اول طبرسی غسالخانه‌ای بود که هر روز صبح قبل از اینکه به مغازه پدرم بروم به آنجا می‌رفتم و نگاه می‌کردم. یک روز یک نفر گریه‌کنان به مغازه آمد و گفت پدرم مرده و از او هیچ عکسی به یادگار نداریم، بیاید از او عکس بگیرید تا چهره‌اش برایمان بماند. یکی از عکاسان به نام حسین می‌رود تا از متوفی در غسالخانه عکس بگیرد، او که تاکنون مرده ندیده بود، کمی عقب می‌رود تا عکس بگیرد، اما ناگهان می‌ترسد و فرار می‌کند. دوباره به مغازه آمد و گفت او که ترسید و فرار کرد یک نفر بیاید و عکس بگیرد، من رفتم و از صورت پدرشان عکس گرفتم. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم مردم آن زمان چقدر ساده بودند.»

 

ماجراهای عکاسی انقلاب

عربلین در سال 1353 به عنوان عکاس در دانشکده علوم‌پزشکی مشهد استخدام می‌شود و به‌دلیل حضورش در بیمارستان امام رضا و علاقه زیاد که به عکاسی داشت ساعت‌ها و روزها منتظر سایه‌ها می‌ماند تا بتواندعکس‌های خوبی بگیرد. سال 1357 که انقلاب در حال شکل‌گیری بود، او دوست داشت اطرافش را از لنز دوربین نگاه کند برای همین در راهپیمایی‌ها شرکت و عکاسی می‌کرد. همان‌طور که می‌دانید بیمارستان امام رضا(ع) یکی از پاتوق‌های اصلی انقلابیون بود و اتفاقات بسیاری در آنجا رخ داده است که واقعه 23آذرماه در آن ثبت و ضبط شده است.

عربلین در این باره توضیح می‌دهد: «اول انقلاب بیمارستان امام رضا مرکز تظاهرات مشهد بود خودروهایی مثل ژیان و فولوکس را آتش می‌زدند و به در بیمارستان تکیه می‌دادند. همیشه به دنبال عکاسی بودم برای همین از درخت یا ستون بالا می‌رفتم تا بتوانم عکس بگیرم، چون از پایین نمی‌شد عکس چندصدهزارنفری بگیرم. دو سه بار می‌خواستند من را بگیرند یکبار در پمب بنزین خسروی‌نو خانم‌ها تا من را دیدند روی یک وانت قرمز ایستاده و عکس می‌گیرم اعتراض کردند. خوشبختانه نیروهای انقلاب مرا می‌شناختند و به خانم‌ها گفتند سروصدا نکنید ما او را می‌شناسیم، غریبه نیست. یکبار هم در بیمارستان امام رضا بالای درخت رفته بودم و عکس می‌گرفتم که یکباره دیدم ده بیست نفر چماق به‌دست به‌سمت من آمدند وگفتند بیا پایین، ترسیده بودم و نمی‌‌آمدم، آن‌ها پایم را گرفتند و از همان بالا کشیدند پایین که افتادم داخل جوی آب، شلوارم پاره شد کفش‌هایم درآمده بود، پرسیدند چرا عکاسی می‌کنی، هر چه می‌گفتم من کارمند بیمارستانم قبول نمی‌کردند و می‌پرسیدند برای کدام گروه کار می‌کنید جزو کدام حزب هستید؟ حرف‌هایم را باور نداشتند. شانس آوردم یکی از آن‌ها دوستم بود، قبل از اینکه چماقی به سرم بخورد، او مرا شناخت و گفت کاری به او نداشته باشید برای حزب و گروه کار نمی‌کند و پس از گفت‌وگویی نه چندان طولانی رهایم کردند و دوربینم را پس دادند.»

او ماجرای نهم و دهم دی‌ماه را هم به‌خوبی به خاطر دارد و می‌گوید: «از فلکه برق به سمت چهارراه لشکر آمدند. مردم در چهارراه لشکر یک تانک را آتش زدند، که از آن عکس گرفتم. وقتی جمعیت به در استانداری رسیدند من داخل باغ استانداری بالای درختی که خیلی بلند بود رفتم تا بتوانم به همه جا دید داشته باشم و عکس بگیرم. مردم در کنار ارتشی‌ها بودند و شعار می‌دادند، ارتش برادر ماست. ارتش به ما پیوسته شاه کمرش شکسته. و سربازها هم از ماشین‌ها آمده بودن پایین مردم هم سربازها را روی شانه‌هایشان گذاشته بودند و همچنان شعار می‌دادند. ارتش ایران‌حسینی شده، رهبر ایران ‌خمینی شده. چشمتان روز بد نبیند از سمت میدان شریعتی تانک بود که به سمت استانداری می‌آمد و تیراندازی می‌کردند به نظرم تعدادشان زیاد بود، اولین عکس را که گرفتم پایین پریدم و از استانداری به بیرون دویدم و از خیابان کنار استانداری رفتم در آن شلوغی به زمین افتادم، مردم هم مثل من می‌دویدند تا از تیر و گلوله در امان باشند و هرکسی که رد می‌شد پایش را روی من می‌گذاشت هر چه داد می‌زدم کسی توجه نمی‌کرد هر طور بود بلند شدم و خودم را به چهارطبقه رساندم. یادم هست کفش و کلاه زیادی در این مسیر روی زمین افتاده بود.»

 

کوهسنگی و ماجراهای عکاسی‌اش

شاید بزرگ‌ترین بهانه گفت‌وگوی ما با عربلین حضورش در کوهسنگی و خاطرات این بوستان تفریحی بود که در کنارش خاطرات شیرین دیگر این عکاس قدیمی را شنیدیم. عربلین تعریف می‌کند: «اگر اشتباه نکنم اولین آجرهای تالار پذیرایی‌اش را در سال 1306بنا کردند و در هزاره سوم فردوسی هم‌زمان با دیگر بناهای مشهد افتتاح شد. سالن پذیرایی که در کنار استخر بزرگ ساخته شد و از مقابل مانند کشتی در آب به چشم می‌خورد و در ورودی آن تعدادی مجمسه برپا شد.»

او ادامه می‌دهد: «ابتدای بوستان کوهسنگی میدانی قرار داشت که اتوبوس‌های یک قرانی در آنجا می‌ایستادند. در ابتدای کوهسنگی‌ باغ‌وحش نسبتا بزرگی متعلق به شهسوار بود. بیشتر مردم که از اتوبوس پیاده می‌شدند ابتدا از باغ وحش بازدید می‌کردند. در آن باغ وحش به‌جز فیل، پلنگ و شیر حیوانات دیگر وجود داشتند. دور تا دور کوهسنگی فنس‌کشی شده بود. مردم برای ورود به کوهسنگی به ازای هر نفر 5قران می‌دادند. در داخل کوهسنگی شهربازی(ترن، ماشین، هواپیما و...)، قایق سواری و فروش بستنی داشت، هرکس می‌توانست با همان پولی‌که هنگام ورود داده از هرکدام از این وسایل‌ استفاده کند.»

عربلین درباره جابه‌جایی باغ‌وحش کوهسنگی توضیح می‌دهد: «نمی‌شود جایی تعداد زیادی حیوان باشد و مشکلی به وجود نیاید، کم کم صدای گله همسایه‌ها از مشکلات ناشی از باغ وحش به ویژه بیماری سالک درآمد. در نتیجه مجبور شدند این باغ وحش را به ویلاشهر نزدیک طرقبه ببرند.»

عربلین از خانواده‌هایی می‌گوید که با گاری اسبی به آنجا می‌آمدند، گاری‌ها را کناری می‌بستند و همان جا وسایلشان را پهن می‌کردند، دور هم جمع می‌شدند و از بودن با هم لذت می بردند. حتی‌کاروان‌ها هم به کوهسنگی می‌آمدند، اما از همان زمان مردم اجازه نداشتند در کوهسنگی چادر بزنند یا شب در اینجا بخوابند.

مجسمه‌های بوستان کوهسنگی نیز خاطرات بسیاری برای مشهدی‌ها رقم زده است. آن‌طور که به‌خاطر دارد گویا؛ شهردار وقت شهر میلان، تعدادی مجسمه به شهردار مشهد هدیه می‌دهد که دو عدد شیر سنگی در ورودی کوهسنگی مشهد نصب می‌شود و دو مجسم هانسانی را کنار استخر بزرگ کوهسنگی و روبه‌روی رستوران و تالارش نصب می‌کنند. البته مجسمه‌های انسانی یادشده به همراه تاج نصب شده بر فراز کوهسنگی، بعد از انقلاب برچیده می‌شوند.

این عکاس قدیمی مشهدی تعریف می‌کند: «در خیابان کوهسنگی باغ‌های زیادی بود که هر روز صبح طبق‌های توت یا کاهو را جلوی در می‌گذاشتند و آن‌ها را می‌فروختند. کم کم در این مسیر ساخت و سازها اتفاق افتاد. بعد این زمین‌ها تبدیل به ساختمان‌های چند طبقه شد. زمانی این خیابان با درختان سر به فلک‌کشیده که سر درخت‌ها چسبیده به‌هم بود و هرطرف خیابان هم دو پیادرو داشت زیبایی خاصی به آن داده بود که این روزها تنها پیاده‌روهایش باقیست.» او از حضور سربازانی در این مسیر یاد می‌کند که بیل به دست ایستاده بودند تا مبادا کسی از مردم مسیر آبی را که از جوی‌ها به سمت پادگان می‌رفت مسدود کند.
«شاید بپرسید چرا بیشتر مردم به کوهسنگی می‌آمدند. آن زمان کوهسنگی خاطرخواه زیاد داشت‌ با وجود اینکه طرقبه، شاندیز، ابرده، وکیل‌آباد، جاغرق هم بود ولی وسیله نبود که به آنجا بروند مینی‌بوس‌های کوچک که جلوی باغ‌ملی می‌ایستادند نفری پنج قران می‌گرفتند و به طرقبه می‌بردند. بارها به همراه دوستم برای دو ساعت یک دوچرخه به مبلغ 4قران اجاره می‌کردیم و به وکیل‌آباد می‌رفتیم توت می‌خوردیم و برمی‌گشتیم.»

 

عکاسان قدیم کوهسنگی

آن زمان اوایل عکاس‌هایی می‌آمدند عکس می‌گرفتند بعدها دوربین‌های لوبیتر روسی‌آمد که 65 تومان بود عکاس‌هایی‌که وضعشان خوب بود از آن دوربین‌ها داشتند عکس را می‌گرفتند و می‌دادند عکاسی چاپ کند. این‌جور که من یادم هست از سال 1345 در کوهسنگی عکاسی می‌کردم چند تا از عکاس‌های قدیمی که استاد بودند برای خودشان عکس منظره می‌گرفتند، تا اینکه شهرداری به این نتیجه رسید که عکاسی در این مکان‌ها را اجاره بدهند و فرد دیگری غیر از آن‌ها حق نداشت عکس بگیرد، مگر اینکه خودشان افراد دیگری را برای عکاسی می‌گذاشتند. او به عکس دسته‌جمعی عکاسان روی دیوار اشاره کرد و آهی کشید و گفت یادش به‌خیر چه دورانی داشتیم، بیشتر آن‌ها به رحمت خدا رفته‌اند. «حسین رشتی پارسال فوت کرد، برادرش حسن رشتی و بچه برادرش هم فوت کردند، محمودآقا بچه قوچان بودکه هنوز هم هست، تقی کل چندسالی از فوتش گذشته، نادر قاضیانی هم ده بیست روز قبل فوت کرده است، سید سیاه هم چند سال قبل فوت کرده است، رحیم جودیری هم فوت کرده است.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44